آرتین کوچولوآرتین کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

بهونه نفس كشيدن

خاطرات مامان

فرشته کوچولوی من سلام   ببخشیدتووبلاگت فضولی کردم.مامان میخواد خاطرات زیبای قبل تولدتو برات یک کوچلو تعریف کنه،بازم معذرت میخوام وقتی که جواب آزمایش baby check تومثبت شدو متوجه بارداری وحضورزیبای تو دردرون وجودم شدم بی اختیار اشک ازچشمانم جاری شدوخدا رابرای هدیه زیباش شکرکردم.فردای آن روز همراه داداش آروین برای انجام آزمایش خون که خاله نوشته بود به آزمایشگاه رفتیم.مسول آزمایشگاه  که دوستم بود بعد نمونه گیری خون گفت بمون تا نتیجه را بخونم.آروین هم که همش درحال برسی دستگاههای آزمایشگاهی بوددکتروهمراهی می کرد.وهمش می گفت این چیه اون چیه. وقتی دکترجواب آزمایش مثبت اعلام کرد دوباره گریه کردم ،گریه  شوق،شوق حضورتو.ولی می د...
19 تير 1391

من وپسرخاله(1)

سلام اسم این کوچولو علیه.پسرخاله منه.علی قانونا بایدیک ماه ازمن بزرگترباشه ولی چون  خیلی عجله داشت به این دنیاقدم بذاره یک ماه زودتردنیاااومدوحالا دوماه ازمن بزرگتره.  مادوتامعروفیم به کلاه قرمزی وپسرخاله پسرخاله علی هرکه مشغول کارخودشه انگارنه انگارکه قراره عکس دونفره باشه اینجاهم تشکیل یه  v دادیم به افتخارغلبه همه مامانابه مشکلات بارداریشون وقتی آرتین وعلی چشم توچشم میشن خدامیدونه چی می گین وچه نقشه ای می کشن هرکه به دینشه، یکی روبه پایین یکی روبه بالا من درحال نگاه به لوستروعلی درحال بررسی مچبندش، آخه هردوکارگاهیم اینجا استارت بی قراری ونق زدن من رقم ...
13 تير 1391

اولین مسافرت

اولین سفرمن سلام درتاریخ ١/٤/٩١ من اولین مسافرتم رو انجام دادم.اولین مسافرت من به استان خوزستان بود.به علت مسافت زیاد تا تهران من با هواپیمابه مسافرت رفتم وازاونجایی که عشق سرعت بودم اصلا تومسیر اذیت نکردم وپسر خیلی خوبی بودم.مهمانداراهم عاشق من شده بودن وهمش منو بغل می کردن وبام بازی می کردن من به مامان لطف کردم وتومسیر یک ساعت وپانزده دقیقه ای یک ربع خوابیدم.بابایی به خاطرکارنتونست بامابیادوقراره بعدابه ماملحق بشه. مامان اینقدر اسباب واثاثیه آورده بودکه همون ابتدا ٤٠Kgاضافه بارداشتیم .لازم به ذکر٨٠%اونا مال من بود.برای همین دوربین به جای تو کیف مامان توی چمدون توبارجاشد برای همین از داشتن عکس توی فرودگاه وداخل پروازمعذورم. ...
8 تير 1391

من 3ماهه شدم

سلام .من 3ماهه شدم.  اینم چندعکس ازسه ماهگی من                      ادامه مطلب رو لطفا ببینید سلام من 3 ماهه شدم. تواین ماه من کارای زیروانجام دادم: ١ -  اول شروع به غلطیدن وحرکت به روی یه دست کردم. ٢- چندروزبعد  کاملا غلطزدم ودمروشدم.  ٣-به طرف چیزایی که مامانم جلوم می ذاره خیزبرمی دارم وحرکت می کنم. ٤-کاملا  اطرافیانمومی شناسم. ٥-تا ماما...
5 تير 1391

وقتی چشمای مامانم اشک آلوده(فوت بابابزرگ مامانی)

سلام. روزسه شنبه 23/3/91 پدربزرگ مامانم رحمت خدارفت.مامانم  خیلی دوسش داشت وداره.واسه همین چندروزیه حالش گرفته ومدام گریه میکنه.مامان جونم امیدوارم خداوند قرین رحمتش کنه. خبردرگذشت عزیز چنان سنگین و جانسوز است که به دشواری به باور می‌نشیند، ولی در برابر تقدیر حضرت پروردگار چاره‌ای جز تسلیم و رضا نیست .   من ومامانم ازتمام دوستا ن واقوام بامحبت وبا معرفتی که تماس گرفتن وپیام گذاشتن وتواین لحظه های غم تسلی بخش ما بودن وبه ما تسلیت گفتن تشکرمیکنیم.ایشالا توشادیاتون شرکت کنیم. ...
28 خرداد 1391

خوردن دستام

سلام به همگی تواین عکسا من دوماه وپانزده روزه هستم وحالا ماجراهای من: حوصلم حسابی سررفته وتوفکر اینم که چیکارکنم که یهو فهمیدم تصمیم به خوردن دستام گرفتم.اول یکم آوردمشون بالاآها حالادهنم بازکردم ودستامو نزدیک دهنم بردم اینجاهم دیگه امون ندادم .حالانخورپس کی بخور  بعدازچنددقیقه خسته شدم وتصمیم گرفتم یک کارمهیج ترانجام بدم  ایندفعه ملحفه روخوردم  خدایی خوشمزه تربودمن که کلی حال کردم تا ماجرای بعدی بای بای   من رفتم لالا    ...
27 خرداد 1391

مهمونی

روزتولدحضرت علی بردیا کوچولو ومامان وباباش  به صرف شام خونه مادعوت بودن.مامان وباباازصبح درتدارک وسایل مهمونی  وپذیرایی بودن.بابابیشترمسئولیت پرستاری منوداشت مامان جونم سرگرم آشپزی بودوبابا هم نظافت خونه روبه عهده گرفت.ودوتایی باهم کاراروسروسامون دادن.   مهمون ماحدودساعت8 شب تشریف آوردن.  خوش اومدید من تازه ازخواب بیدارشده بودم ونق می زدم. ولی بعدچنددقیقه آروم شدم ولی تولباس رسمی راحت نبودم، مامان جون خیلی خودمونی لباس راحتی تنم کردومن خوشحال خوشحال شدم ،بردیا که اصلااجازه ندادمامانش لباسشو عوض کنه وبا پوشک شروع به هنرنمایی کرد.   بردیا قبل شام خوابش بردومنم کناراون خوابیدم.البته جزئ معجزات بود.و...
20 خرداد 1391

سرنگه داشتن ودمروشدن من

امروزدوماه و پانزده روزم. میتونم به خوبی سرموبالانگه دارم.ولی بعد چنددقیقه خسته می شم.دکترم گفته زیاد دمرو نخوابم چون به قفسه سینه وقلبم فشارمی یاد،برای همین ماما بادقت منوکنترل می کنه. برای دیدن عکسای باحال من لطفابریدبه ادامه مطلب    اینجا سرموبالا نگه داشتم   اینجادارم سعی می کنم سروسینم بالابکشم   اینجاکاملاسروسینم بالاکشیدم به یک نقطه خیره شدم   حالاهم ارتفاع کم کردم   به یک طرف سقوط کردم هنوزتوشوکم ازافتادنم خندم گرفت بعدم ازخنده غش کردم جالب بود مگه نه؟  ...
16 خرداد 1391