آرتین کوچولوآرتین کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

بهونه نفس كشيدن

ختنه پسرعسلم

1391/2/11 14:01
نویسنده : آرتین کوچولو
4,053 بازدید
اشتراک گذاری

ختنه پسرگلی یکشنبه ١٠ ٠٢ ٩١

بعدازیک ماه استرس وکلنجاررفتن بالاخره من وبابا تصمیم گرفتیم توی اردیبهشت پسرمون ختنه کنیم،بعدازپرس وجو ازدوستان وآشنایان وبررسی تفاوت دو روش رینگ وجراحی بالاخره قرارشدروش رینگ انجام بدیم.بانظرپزشک شما قرارشد ختنه تو بیمارستان بهمن انجام بشه که اگه مشکلی پیش اومد دکترخودتونم باشه.خلاصه قرارشدروزده اردیبهشت شماراختنه کنیم.من که ازاول ماه استرس داشتم وبابا هم بدترازمن بود.شب قبل ازرفتن من خیلی ناراحت بودم ومی گفتم بچم تحملش داره یانه؟وهمش باخودم کلنجارمی رفتم،که می تونم با قضیه کناربیام یانه؟ ازدست تنها بودنم می ترسیدم .چون مامان جون به خاطراینکه حال بابابزرگ مامان بدشده بودوتوبیمارستان بودمجبوربودشهرستان بمونه،مامان جون بنده خدا قراربودکمک من باشه ومیگفت بذارمنم بیام،ولی بالاخره شجاعت به خرج دادم وگفتم ازپسش بر می یایم.واون شب همش تا صبح دعاکردم تا مشکلی پیش نیاد وتوبتونی درد تحمل کنی.

ساعت 6صبح روزیکشنبه بیدارشدم ،بابایی هم بیدارکردم  ،شمامثل اینکه فهمیده بودی قراره کجا بریم وزود بیدارشدی،قرارمون برای ختنه ساعت 9 صبح بود.

ساعت 8شماروآماده کردیم اززیرقرآن ردت کردیم بابایی گفت من حوصله رانندگی ندارم ومیخوام حواسم به آرتین جونم باشه منم که اصلا حال رانندگی نداشتم درنتیجه آژانس گرفتیم ورفتیم.پذیرش شما که انجام شد دکترشمارو معاینه کردوگفت همه چیزok بعدشمارو برای عمل به اتاق ختنه بردن  من وبابایی اومدیم لباسها وپوشکت درآوردیم، دکتر کلی لیدوکایین بهت زدتابی حس بشی ،توعاشق لامپ جراحی شده بودی وهمش نگاش می کردی وهه  هه می کردی وباش حرف می زدی.تودلم گفتم بمیرم پسرم نمی دونه زیر همین لامپ قراره اووه بشه.بعددکتروپرستارااومدن،به من وبابایی گفتن بریم بیرون ودرب بستن.وبعد صدای گریه وجیغ شمابلندشد  http://mahsae-ali.blogfa.com

 

ودل من ریش ریش  http://mahsae-ali.blogfa.com

    اشک ازچشمام سرازیرشد،باباهمش دلداریم می داد.ومی گفت الان تموم می شه البته خودشم بدترازمن بود.

10 دقیقه بعدکارشماتموم شدومااومدیم پیشت. آروم شده بودی،پوشکت کردیم وبهت شیردادیم.منم دستورای لازم ازدکترپرسیدم.وسوار تاکسی شدیم واومدیم خونه،شماکل مسیر خواب بودید.حالت خداروشکرخوب بودوفقط موقع ادرارسوزش داشتی وبی تابی می کردی.فدات شم الهی عروسکم.تاشب مرتب من وبابا مراقبت بودیم ،تبت چک می کردیم میکردیم،ادرارتوکنترل میکردیم وزودزودپوشکتوعوض می کردیم وتاجایی که می شدبازت می ذاشتیم که یکبارشما کلامامانوآبپاشی کردی وباباومن ازخنده غش کردیم.اون شب برعکس همیشه شب بهت برگشته بود ودوست داشتی بات بازی کنیم.

موقعی که اولین پمادت زدیم خیلی بی تابی کردی واشک ریختی،خیلی ناراحت شدیم ولی چاره ای نبود،بعدساکتت کردیم تاخوابیدی.مامان جون وباباگلی زنگ زدن وتبریک گفتن،خاله ومامان جون که مرتب ازدیروزتاحالا تماس می گیرن وحالتو می پرسن چون خیلی نگرانت بودن.دای یاهم تبریک گفتن.ازهمشون تشکرمی کنم.وامروزم که دارم این مطالب می نویسم خداروشکرحالت خوبه خوبه.

عکسارو درادامه مطلب میذارم

 

                                             

                         شب قبل عمل که شما کاملا آروم بودی ماشالاگلم                                

صبح قبل رفتن که توخواب نازبودی عروسکم

 

تواتاق جراحی که همش ورجه ورجه می کردی انگاراومده بودیم شهر بازی

 

بعداومدن تو حیاط آپارتمان که من عاشقشم مثل پارک میمونه(توتهران غنیمته)

 اینجاهم تخت خوابیدی عسل مامان وبابا

انگارکه انگار http://mahsae-ali.blogfa.com

 

پسرگلمون ختنه کردنت مبارک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

خاطره مامان بردیا
11 اردیبهشت 91 21:11
آخییی جانم نمی دونم باید تبریک بگم یا نه؟!! چون خودم هر کس بهم تبریک می گفت عصبانی می شدم!!! به نظرم انجام همچین کاری با یه نی نی بی پناه و بی دفاع کار وحشتناکیه اما خوب بالاخره باید انجام می شد... کلی گریه کردم. خیلی دلم براش سوخت. واسه اون لحظه که تنها توی اتاق عمل بوده ولی خدا رو شکر خیالت راحت شد. انشاء اله هر چه زودتر خوب شه

مرسی عزیزم؟،خیلی سخت بود کلی گریه کردم.ولی بهتر از اینه که بزرگشه وبیشتر بفهمه.بچم کلی گریه کرده وچشماش چال افتاده ولاغر شده.بازم ممنون بردیاروببوس




بابابزرگ
12 اردیبهشت 91 7:46
قربون بابام وزحمات مامانوباباش بشم چشاي خوشگلتوبادهان ولباي قشنكتو بازكردي كه به ماماني بگي من مردي ازتبارآرشم باخيال راحت منتظرباش بعد عمل ختنه مثل هميشه ميام بغلت
عسل بابا ختنه ات مبارك .

مرسی بابا جونی،منم دلم بر بغلات تنگ شده بابا وماما برام هدیه زمین بازی گرفتن.بابابزرگم باید بم هدیه ختنم بده که خیلی شجاع بودم.




بابابزرگ
12 اردیبهشت 91 15:48
روچشم عسل بابا يه قربوني برات نذر كردم انشاالله سرفرصت ادا ميكنم هديه ات هم اين سفر اززاهدان


خاله پوپک
12 اردیبهشت 91 17:26
خاله جان قربونت برم مبارک باشه
افرین پسر شجاع

سلام خاله جون،مرسی علیو ببوس

الهام مامان لنا
13 اردیبهشت 91 23:40
بابا هادي
16 اردیبهشت 91 9:35
بابا قربونت بره عسلم . مباركه فدات شم خيلي ناراخت شدم كه گريه كردي اما چاره اي نبود اميدوارم دانش پزشكي به سمتي بره كه اين عمل ها ساده تر انجام بشه براي سلامتي همه بيماران صلوات

منم موافقم.خودم دکتر می شم وپسربچه هارونجات میدم