آرتین کوچولوآرتین کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

بهونه نفس كشيدن

ماجرای زردی گرفتن من

1391/1/14 19:08
نویسنده : آرتین کوچولو
1,714 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

ماجرای زردی من:

                                        زردی گرفتن من در تاریخ27/12/90

 

 در روز  ٢٧/١٢/٩٠سه روز بعد از تولدم وروز تست غربالگری پزشک مرکز  وضع منوچک کردوآزمایش خون برای  چک زردی من نوشت. همگی رفتیم آزمایشگاه  وازمن نمونه خون گرفتن،ولی من اصلا گریه نکردم خوب مردم دیگه.    هورا به خودم.

جوابش دوساعت دیگه آماده می شد، چون خسته بودیم همگی خونه اومدیم وعمه سمیرا قرارشد جوابشو بگیره، وبیاره خونه ،جوابشو که عمه آورد دیدیم عدد 16 بود مامان گریه کردوگفت پسرم زردی داره،بابا وبابابزرگ قرارشدازسرکاربیان ومنو ببرن متخصص.بابا بزرگ زودتراومدبعدم بابایی،مامان حالش خیلی بدبود وسردرد وچشم درد شدیدی داشت، وبرای منم گریه می کردمامان جون به جاش اومدورفتیم دکتر.

دکتردوباره دستورتکرارآزو داد.تو یک روز من سه بارخون دادم.ولی بازم گریه نکردم وقوی بودم.اینبارعدد13 گزارش شدودکتربین حالت دودلی گفت بهتره UV TRAPy بشه.قرارشد ساعت 11 شب دستگاه UVروبیارن خونه.خلاصه ساعت 12شب دستگاه رسید وقرارشد منولخت کنن وزیرلامپ بذارن    وهر دوساعت 20 دقیقه اجازه شیرخوردن وتعویض مامی داشتم.تازه باید چشمامم می بستن،این خیلی وحشتناک بود.خلاصه مامان که همش آبغوره میگرفت ومنم اجازه نمی دادم بهم چشم بندبزنن آخه تازه از توشکم مامان اومده بودم ودوست داشتم دنیاروببینم.خلاصه من همش ورجه ورجه میکردم وچشم بندم در می آوردم. 

مامان،بابا ومامان جون نوبتی کشیک می دادن.ولی بیشتر زحمتو مامان جون کشید. چون مامان که حالش خیلی مساعدنبود،بابایی هم سرکاربودولی مامان گلی خیلی بی خوابی کشیدومراقب من بود. می بوسمت مامان جون،خلاصه دو شب خیلی سخت برماگدشت.بالاخره ساعت 18 بعدازظهر29 اسفند برای چکاب به دکتررفتیم دکتر مجدد دستورآزمایش  خون داد.مامان دوباره گریه کرد ولی من به همراه مامانجون رفتیم ومردونه خون دادیم.  

 مامان تعجب کرد من گریه نمی کنم وگفت.آرتین یک مشکلی داره، مامان جونم گفت دوباره شروع کردی ،بچم مقاومه،مرده خلاصه بعدیک ساعت جواب آزمن اومد و8/6 گزارش شد.دکتر هم حال منوبررسی کردوبهبودی منوتبریک گفت وبه مامانی  وبابایی گفت ببرین برای هفت سین آمادش کنید.خلاصه بعدازشکرخدای مهربون مابه سمت خونه اومدیم.وقرارشد سفره هفت سین بچینیم. آخ جون آخ جون.....

niniweblog.com

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابابزرگ
20 فروردین 91 15:11
بابا اگه ميشه عكسهاي يو وي تراپي رابردار مرورخاطره آن شب اذيتم ميكند چه برسد به ديدن عكسهاي آن انشاالله كه هيچ وقت تكرار نخواهد شد.وهميشه سلامت هميشه توپل موپل عسل پسر قند عسل .

بابابزرگ مخوام همیشه خاطرات زحمت اون شبای سخت که پدرومادرومامان جونم ازخود گدشتگی کردن برام بمونه.اون شبایی که همه توفکرسفره عیدوکارای سال نو بودن واین سه نفرعاشقانه مراقب من بودن.واز همه خوشیشون گذشتن.دوستون دارم.