ماجرای دیشب من
دیشب من از ساعت ١١ تا ساعت٣:٣٠ بامدادبیداربودم،یا باید بغلم میکردن ودورم می دادن یا گریه می کردم.کرییر وگهوارام قبول نداشتم وفقط بغل می خواستم،آخه مزش بیشتر بود.تابالاخره باطریام تمام شد وخوابم برد.بابایی ومامانی هم از شدت خستگی بی هوش شدن.
بالاخره خوابیدم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی