سفربه خوزستان 2(دزفول تیر94)-عشق آب بازی
هیج جای ایران به تعداد استان خوزستان رودخونه های پرآب ومهم نداره.یکی ازبهترین این رودخونه ها دزه،که آب فوق العاده خنک وگوارایی داره وازداخل شهردزفول می گذره.رودخونه ایی که هررهگذری رومجبوربه توقف می کنه وبه سمت خودش می کشونه.
بقیه عکسا توادامه مطلب...
هوا حدودا47-48 درجه می شد.اما ابری بود وازاون آفتاب سوزان خبری نبود.به اتفاق خاله اینا ومامان جون حدود 10 صبح کناریکی ازمناطق تفریحی دز رفتیم.یک پلاژ تفریحی زیبا وبزرگ.
تاچشمم به رودخونه وآب افتادازخودبی خودشدم ودویدم به سمت رودخونه
مامان نفهمیدکی لباسامودرآوردم وآماده شنا شدم
ومرحله مرحله وآروم آروم توآب لغزیدم
اول :رفتم کناررودخونه
دوم:نشستم وپاهاموزدم توآب
سوم:پریدم توآب
وچهارم: مرتب می رفتم بالای سکو ومی پریدم توآب
آب خیلی خنک وعالی بود واصلا حاضربه دل کندن ازاون نبودم
وحدوددوساعتی شناکردم
اینم
من وآروين ومامان عشق گردشم،ماهم که همیشه پایه مامانیم
مامان خوبم وخاله پوپک عزيز ومهربونم
مامان وخاله وعلی ومامان جون
علی اون روزتوآب نیومدوکلا روفرم نبود
حدود دوساعتی آب بازی وشنا کردیم ودرنهایت به اصرارمامان ازآب بیرون اومدیم
بعد تعویض لباس هنوزم سردم بودومی لرزیدم
ولی عاشق این لرزیدن بودم وکیف می کردم
استخرباغ
استخر روخیلی دوست دارم چه روبازباشه چه سرپوشیده
به خصوص این استخرکه مرتب ازآب چاه لبریزمی شه وآبش حسابی خنکه
درحال بررسی استخر
برای شروع، بابا جون منو باخودش توآب برد وکلی باهم بازی کردیم
بعدشم هوس کردم توقایق بشینم وبازی کنم
من ودایی مهدی درحال گپ زدن
بعد دوساعتی شنا وبازی خسته شدم وبیرون اومدم ولی هنوزمی لرزیدم
بااین وجودحاضرنبودم مامان جیلیقمو دراره وخشکم کنه
وهمش می گفتم بذارببینم شایددوباره برم توآب معلوم نیست که
من:مامان برم شنا؟؟؟
مامان :نه گل پسرم شبه سرما می خوری
ولی نمی دونم چرابقیه توآب بودن؟؟خدایی نمی دونم؟
روز بعد
کلاقابل کنترل نبودم وازصبح تاشب مشغول آب بازی وشنا شدم
تولد عموبهزادبود
ویک تولد توپ توباغ گرفتیم واستخرپارتی وکلی شادی وبزن وبکوب
من ومامان وآروین
یک سری ازدوستانم سوپرایزمون کردن وباکلی پیترای خونگی وپفک وچیپس وقاقالی لی و...واردشدن
خلاصه تاپاسی ازشب همه درحال شنا وبزن وبکوب وبازی وشادی بودن
به خصوص آروین
درنهایت وقتی من وعلی مطمئن شدیم همه ازاستخرخارج شدن
رفتیم داخل ویلا
که به محض ورود ازشدت خستگی درجا بیهوش شدیم
وداستان سفرهمچنان ادامه دارد...