مهدکودک وماجراهای آرتین
سلام.
نارین جون-معصی جون ودودانشجوعزیز لطفا آدرس وبتونوتونظرات زیبایی که میدید بذارید تا بتونم بهتون سربزنم باآدرس موجود نمی تونم پیداتون کنم.ممنون
واما ماجرای مهدکودک:
پرستارمن قراربود یک سفرزیارتی به کربلاونجف بره برای همین مامان وبابا تصمیم گرفتن وبه عبارتی مجبورشدن تواین مدت منو مهدکودک بذارن.
به همین خاطر ما روز 13 علارغم میل باطنی ازمسافرت دل کندیم و به تهران برگشتیم تا مامان وبابا بتونن روز 14 ام و15ام منوبه صورت آزمایشی مهدبزارن. تا درروز17 که روزکاری شروع می شد من به محیط مهد خوگرفته وعادت کرده باشم.برای همین مامان وبابابعدازتحقیق وتفحص یکی ازبهترین مهدهاروانتخاب کردن ومنو اونجاثبت نام کردن.
دراین دو روزازساعت 9 تا 1صبح منوبه مهدبردن .خوب اولش خیلی سخت بود من باید ازخواب نازبیدارمی شدم.لباسا وپوشکم تعویض می شددرنتیجه بدقلقی واذیت می کردم.
موقع تحویلم حاضربه جداشدن ازمامان وبابا نبودم ومدام گریه می کردم.ومربیا مرتب به مامان وبابامی گفتن کم کم عادت می کنه وانس می گیره .
خلاصه صبح شنبه رسیدومن به مهدرفتم وخاله ها منو باگریه تحویل گرفتن.موقع برگشت که مامان اومددنبالم من گریه می کردم ومامان کلی ناراحت شد،تا دربازشدومامانودیدم ،دویدم وخودم توبغلش پرتاب کردم وکلی ذوق کردم وجیغ زدم.خلاصه جونم براتون بگه تواین دوهفته صبحها منوباگریه تحویل می دادن وبعدازظهراکه مامان می یومددنبالم منوبا گریه تحویل می گرفت.
مامان وبابا هرموقع تماس می گرفتن ووضع منوجویا می شدن مربیامی گفتن آرتین خوارکیا وناهارشو خورده وپسرخوبی بوده و درآخرظروف میوه وغذاروخالی وشسته به ماتحویل می دادن.مامان خیلی دقیقه ،و مرتب به اونامی گفت آرتین خوش خوراک هست ولی به این راحتیاهم غذاروبه طورکامل نمی خوره ویک وقتایی بدادا می شه وقلقای خاص خودشو داره.
وقتی راجع به گریه من ازخاله ها می پرسید می گفتن داریم تعویض آخروانجام می دیم یامی گفتن تازه ازخواب بیدارشده.مامان به اونا گفت اصلا من که اومدم تعویض لباس وپوشک نکنیدوبا لباس راحتی وهمون وضع آرتینوتحویل بدیدتانه اون اذیت بشه نه شما،.مامان وبابا واقعا ازحالات من متوجه شده بودن که من ازمهدخوشم نمی یاد.ومطمئن بودن که بهم سخت می گذره.
بااینکه خیلی اجتماعیم وزودباهمه انس می گیرم وجوش می خورم ولی ازمحیط مهدخوشم نیمدوتادربازمیشد می خواستم فرارکنم وبه سمت بیرون می دویدم.
هفته اول یکم سرماخورده یودم.بعد گلودردوسرفه اضافه شدوببخشیذبه مدت 8روز اسهال شدیدشدم.کلا تواین دوهفته اخیر خیلی حالم بدبود.مامان وبابا روزی 15 باریاشایدبیشترپوشک منو تعویض می کردن.به خاطراسهال، شدیدا سوخته بودم وهیچ پمادوکرم وروغنی روم تاثیرنداشت واثرگذارنبود.
موقعی که دستشویی داشتم گوله گوله اشک می ریختم ومامان وبا با،بامن گریه می کردن.این دوهفته به من وخانواده خیلی سخت گذشت ولی با پرستاریهای شبانه روزی مامان وبابا وخورداندن انواع الکترولیتها برای جلوگیری ازدهیدراته شدن من تونستم خودمونگه دارم وبه لطف خداخوب بشم تواین مدت 4تا متخصص وفوق تخصص رفتم واونا نظراتی اعمال کردن ولی همشون متعجب بودن بااین اسهال شدید چطورمن آب بدنم ازدست ندادم وبه مامان وبابا به خاطر رعایت تناسب الکترولیتهای بدن آفرین گفتن.
بالاخره روز31 فرورذین 92 پرستارمن اززیارت برگشت ومن ازرفتن به مهد راحت شدم.ودرنهایت روز3 اردیبهشت همزمان باروزتولدمامانی کاملا بهبودپیداکردم.
البته مهدامجیطهای بدی نیستن وخدایی نکرده قصد بدگفتن ازهیچ مهدیو ندارم ، منتهی باروحیات فعلی من جوردرنیومدوموردپسندواقع نشد،به خصوص که تازگیاعادت کرده بودم تاساعت 9-9:30 بخوابم وبیدارشدن صبح اصلا برام خوشایندنبود.
ولی بایدقبول کنیم احتمال ابتلابه بیماری به خاطرتعدادبچه های بیشتروکوچیک بودن وبسته بودن محیط خیلی خیلی بیشتره که منم ازاین قضیه مستثنی نبودم.
تواین مدت 1/5کیلو وزن کم کردم،که اونم بااین وخامت اوضاع ومحدودیت خوردن غذا کاملا طبیعی بود.ولی الان خوب خوبم.وکلا تواون روزا باهمه سختیاش بازم خوش خنده ومهربون بودم.
اینم یک هدیه ناقابل ازطرف من به مامانی.
البته قراره مراسم تولدمن ومامان وسالگردازدواج مامان وبابا یک جا ودریک روزجشن گرفته بشه.