آبان 93
باسلام
دیگه نمی دونم ازدست مامان چی بگم ولش کنکلی عکس ازتابستون وبلغارستان ومهروآبان و...مونده ولی کی که اهمیت بده ...خیلی وقته که دیگه اصلا دوربینم با خودش هیچ
جانمیاره وحوصله عکس گرفتنو نداره،مامانم تنبل شده نمی دونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فکرکنم باید یک نفرو مسول آپدیت کردن وبلاگم پیداکنم یاخودم سریعا نوشتنو یادبگیرم
یک صبح زود پاییزی بامامان رفته بودم پارک وهمش دنبال گربه ها می گشتم
ودوست داشتم باشون بازی کنم
پیشی میای بامن بدمینتون بازی کنی.پیشی باتوام
مامان داشت لباسای تابستونمو جم می کرد ولباسای زمستونه رو جایگزین .
منم حسابی کمکش کردم وکمدم خالی کردم وکلی هم آتیش سوزوندم
بازم من واتوبوسام
این حیونای کوچولو خیلی دوست دارم مال سیسمونیمن.
ازنوزادی باشون دوست بودم وخیلی دوسشون دارم
وقتی شکلات وشیرینی وآبنبات ببینم ازخود بیخودمی شم،ومحوتماشای اونا
و
تامامان وبابا برام نخرن آروم نمی شم
تابابا باآقای فروشنده سفارشای منوحساب کنه من یک دونه آب نبات چوبی برداشتم وشروع کردم به لیس زدنش
توخونه همه فامیل اسباب بازی دارم وردپام همه جابه چشم می خوره
به خصوص خونه باباجون که وقتی میرم اونجارومنفجرمی کنم
علاقه زیادی به کتاب داستان وکتابای آموزشی دارم
این کتاباهم مال مهدمه که داشتم باکمک مامان جلدشون می کردم
هرخریدیم که بامامان بریم آخرش به خرید دنت ختم می شه