بستری
سلام دوستای خوبم ببخشید بازم دیرآپ شدم امان ازدست این مامان پگاه وکاراش.
مامان درگیر شرکت تو یک همایش علمیه، برای همین تمام حواس وذهنش روی اون متمرکزه ووبلاگ منم به کلی فراموش کرده،ولی خوب اشکال نداره من درکش می کنم چون عاشق درس وعلم ومقاله وکنفرانس واینجورچیزاست.
واما داستان بستری شدن من:
2روزی بودآب ریزش بینی وتک سرفه های خفیفی داشتم ودارومصرف می کردم تا اینکه شنبه شب سرفه هام زیاد وشدید شد.صبح روزیک شنبه سرفه ها خیلی شدت گرفت برای همین بابا قبل ازمهد منو به بیمارستان بردتاپزشک یک معاینه کامل انجام بده،پزشک مهربون بادیدن وضعیت من وبعدازمعاینه وشنیدن صدای ریه دستورداد ازم عکس ریه بگیرن،توعکس یک عفونت جزیی توریه سمت راستم مشاهده شد وپزشک بلافاصله دستوربستری داد
بابافورا بامامان تماس گرفت ونطر پزشک و به اون گفت و بامشورت هم قرارشد منوبستری کنن ومامانم باسرعت برق خودشو ازمحل کاربه بیمارستان پارس رسوند.
تا مامانو دیدم گفتم مامان سرم ،مامان خون
ومامان چشماش پراشک شد وزدزیرگریه
یک سره توراهروسراغ کمدعروسکا می رفتم وهردفعه یک دونشو برمی داشتم ومیاوردم
تااینکه کم کم کمدوخالی کردم
موقع خون گرفتن مامان طاقت دیدن صحنه رونداشت وبیرون رفت وبابابزرگ پیشم موندتانمونه برداری ازم انجام بشه ومنم سویچ ماشینشو گرفته بودم وعین خیالم نبود که نمونه بردارچی کارمی کنه ومامان بیچاره درحال گریه بود
تاساعت 10 شب بابا یی پیشمون موند کلی منو مشغول کردولی بعدازساعت 22 به آقایون اجازه موندن ندادن وبخش فقط مخصوص مادران وکودکان بود .بابایی رفت ومنو ومامان تنها تنهاشدیم
مامان که کلیه وسایل مورد علاقه منو (کتاب داستان وپلنگ وتبلت ومدادرنگی و...)ازخونه آورده بود کاملا منوسرگرم کرد
حدود ساعت 23 کتاب داستان می خوندم وعکساشو نگاه می کردم
که یک دفعه چشمام گرم گرم شد وخوابم برد
ساعت 24 نوبت تزریق آنتی بیوتیکا بود برای همین بااومدن پرستاربیدارشدم وباتزریق مجددسرم یک کوچولو گریه کردم.
مامانیم برام شیردرست کرد وبهم داد تابخورم وآروم بشم
1ساعتی برام قصه خوندوباهام بازی کرد تاشیشه به دهن خوابم برد
چندباری تاصبح بیدارشدم ومامان مرتب بغلم می کرد ومراقبم بود. بابا هم مرتب
اس ام اس می داد وزنگ می زد ومنم باهاش حرف می زدم وکلی می خندیدم
صبح روزبعدآقای دکتربرای معاینه به اتاقم اومدوتامنوتواین حالت دید گفت
عجب پسرخوش اخلاقی
سرصبح کلی روحیه گرفت وحسابی بوسم کرد
یک بند خودمو وزن می کردم تاببینم چه تغییری حاصل شده (لاغرنشده باشم)
این آقاپسرگلم اسمش سبحان بود و حسابی باهاش دوست شده بودم وکلی باهم بازی کردیم
واون لحظات سخت وتبدیل به لحطات شیرین وبه یادموندنی کردیم
حدود ساعت 1 ظهربعد ازچک کردن آخرین نتایج آزمایشات توسط پزشک ومعاینه کامل دستورترخیص صادرشدوبعدازانجام مراحل اداری به خونه اومدیم
مامان وبابا کاملا لباسای منو تعویض کردن و منو حسابی شتشو دادن ومرتب کردن
منم بدورفتم روتختشون وهمونجاخوابیدم (خوابیدن اونجااحساس آرامش عجیبی بهم میده)
بعداز2ساعت خواب شیرین بایک لبخند ملیح بیدارشدم
بعدازظهرم به خاطر ترخیصم یک جشن گرفتم وموزیک ماشینموروشن کردم
وحالا برقص وکی نرقص
نای نای نای نای ،نینای نای نای نای
به امید شفا همه مریضابه خصوص کوچولوهای نازودوست داشتنی(آمین)